روز پر از استرس اما شاد
امروز دو هفته از انتقال شما نازنین های مامام گذشته
با این که تست زدم اماهنوز باور نمیکنم روز شماری این روز میکردم تا اینکه اومد و من و بابایی صبح رفتیم برای آزمایش
بعد از انجام کارها که اصلا رگ من پیدا نمیشد وعشق من همش دلش شور میزد واز ناراحتی قدم میزد خلاصه کارمون تموم شد بابایی پرسید ساعت جند برای جواب باید بیام اون آقای پذیرش گفت ظهر تماس بگیرین
بعد از آمپول زدن وای اومدم خونه دل تو دلم نبود نشستم از استرس به ذکر گفتن تمام وجودم سرد بود تا اینکه ساعت 12بابایی زنگ زد که نیم ساعت دیگه جوابو میدن
وقت اذان بود گفتم بهتره نماز بخونم تا اینکه آروم بشم بعد نماز بابایی زنگ زد گفت تبریک میگم باخنده وای مثبت مثبت منم اینقدر گریه کردم که اصلا نمیتونستم خودمو کنترل کنم مامانی هم گریه کرد ومنو تو بغل خودشوگرفت بوسم کرد وتبریک گفت آخه اصلا باورم نمیشد من اصلا فکرشو نمیکردم خدا مهربونیشو به ما نشون بده دانشگاه ثبت نام کردم وگفتم اگه خدا نکرده جواب نگرفتم برم کلاس وای خداااا شکررررت
اینم از تست روزبیستم و دهم وهشتم