لطف خدا شامل حال منم شد
سلام عشقای مامان نفسای مامان
دیروز از شدت فضولی به بابایی گفتم بریم سونو بعداز تماس های زیاد با بیمارستانهاو سونوگرافی های شلوغ نداشتن وقت تونستم از بیمارستان مهر وقت بگیرمو بابایی که عزیزم خیلی خسته م بود چون از تهران اومده بود بعد غذا فرستادمش بره وقتمو بگیره ساعت پنج اومد دنبال منو مامانی با استرس زیاد راهی شدم تا لحظه صدا کردن اسمم صلوات فرستادم سریع منو داخل اتاق صدا کردن خانم پرستار گفت فقط یک نفر بیاد داخل بابایی که من قربون اون دل کوچیکش بشم دل نداشت بیاد داخل مامانی اومد تو
وقتی رو تخت خوابیدم ودکتر کبودی های دور نافمو دید پرسید منم توضیح دادم که میکرو کردم ایناهاهم رد آمپول های دور نافمه دکتر گفت مگه چیه ? گفتم برای رقیق شدن خونه ومنم تمام بدنم میلرزید با چرخوندن دستگاه رو شکمم گفت چند وقته بارداری منم از استرس گفتم هفت هشت هفته با خنده گفت آخر چند هفته شروع کرد به توضیح دادن وای خدایا شکرت یا رب العالمین
دوتا ساک با جنین دارای ضربان قلب خدایا شکرت منم دستم تو دست مامانی بود گفتم آقای دکتر میتونم صدای قلب شونو بشنوم آقای دکتر هم گفت بله این اولی الهیییی مامان فدات شه خدا یا ماشاالله تند تند میتپید منم داشتم مثل ابر بهاری گریه میکردم و با قطع ووصل دستگاه گفت اینم دومی الهیییی قربون ناز اون صدای قلبت بشم که واسه مامانی با ناز میزد قلب نازت خدایا شکرت
مامانی هم اشک هاش بند نمیشد حتی آقای دکترم احساساتی شده بود
اومدم بیرون بابایی تا منو دید دارم گریه میکنم ترسید مامانی گفت الحمدلله دوتایشون سالمن ماشاالله قلب شون میتپید
منو بغل کرد وگفت ترسیدم به خدا چشماس پر اشک شد لبخند زد
منم تا صبح از لطف خدا نخوابیدم باور نمیکردم
راستی دیشب بابایی با این حرفش دلمو آتیش زد گفت خدارو شکر ما هم صاحب این عکسا شدیم
اینم عکسای نخودای خوشگل خودم وای چه نازن ماشاالله